قصه مردی که هست اما نیست...

کنار پیاده رو می ایستد.

و همه رد میشوند.

میگن یه آقایی ایستاده بوده همینجا

کجا

هر روز

شناسنامه خالی-صفحات خالی

کجای زندگی خالی نیست

هر روز یکی رد میشود و مردی ایستاده و نگاه میکند.من میگم اینجا هیچکسی نیست نظرت چیه

چرا هست 

نه کو من که کسی رو نمیبینم

ته همین خیابون بن بست همینجا که میگن ایستاده بوده میخوره به کجا

به هیچ جا یه تراس 

نه اونجا کسی نمیشینه

کوچه بن بسته آخرش برگشت همین خط پیاده رویه

چرا کنار همین جا درست همینجا ایستاده

اصلان من این حرفو قبول ندارم.که میتونه کسی به ایسته رو خط پیاده رو.نه حالا  رو خط دقیقن

شما حساب کن اصلان پیاده رو نیست.

پس چی هست؟

عابر پیاده ان روی خط رو

کجای عابر پیاده نوشته برو

چرا دیگه صد متر برو عقب

خب حالا صد متر بیا جلو

نگاه کن چقدر افق فکرت فرق میکنه به پیاده رو

منکه افق ندیدم تو پیاده رو بره

اگه بخوای افقم رو خط بره باید پیاده بری تا برسی

به کجا

همینجا میرسی

اون پیرمرده رو میبینی

خب که چی

اون همونیه که همینجا وامیسته رو خط پیاده رو

دیدی اگه صد متر بری عقب بیای جلو میبینی!

افق ما همیشه همینجوریه باید نگاه کنی تا برسی

مگه پیرمرده کیه

میگن شبا میاد همینجا بعضی عصرها میره از خط عابر رد میشه باز بر میگرده

خب اینکه نکته قابل توجهی نداره

چرا دیگه

برو بشین کنارش حرف بزن

من رفتم یبار خب چی گفته

گفته برو حوصلتو ندارم

چیش پند آموز بوده

اینکه حوصله هیچکی رو نداره

پندش کجایه دقیقن

آهام دیگه پندش اینه که افق دید من و تو با اون فرق داره

اون حوصله هیچکی رو نداره ولی منو تو حوصله همه رو داریم

پس چرا داره با اون باقالی فروشه که رو برو دقیقن همونجایه حرف میزنه

چون باقالی فروشه که لبو هم میفروشه پسرشه

حوصله اون رو داره

چرا

چون اون باقالی دوست داره

پسرشم سرکه زیاد میزنه

تو از کجا میدونی

خب من تو خط بودم دیدم

خط کجا

استوا خب همینجا

سرکه زیاد میزنه براش برا همین حوصلشو داره

یعنی اگه سرکه نزنه حوصلشو نداره

نه من دیدم سرکه کم میزنه حرف نمیزنه

سرکه به حرف چه ربطی داره

سرکه گاهی به حرف زدن ربط داره بستگی داره افق دید اون آدمو بنگری

رو خط عابر پیاده همه رد میشن ولی هر کسی نمیتونه رد بشه و بره بشینه 

سرکه تو باقالی بزنه و بعد حرف بزنه اگه سرکشم کم بزنه حرف نزنه

چرا من اگه لبو بریزه برام حرف میزنم

منتها خب باید 5000 تومن هم  خرج کنی

مگه چه حرفی داره برا گفتن

بعد ممکنه راز پیرمرد رو بهت بگه

مگه پیرمرده راز داره

حتما داره

چه رازی

اینکه چرا رد میشه همش از همینجا

چرا از جای دیگه رد نمیشه

خب ممکنه خونش همینجا باشه یا گفتی پسرشه حتما میاد پسرشو ببینه

نه پسرش همیشه اینجا نیست

گاری  باقالی همیشه اینجا نیست

حالا چکار داری به  اینها ولش کن

نه دیگه باقالی توش رازی هست که توی زندگی اون پیرمرده جریان داره

چه رازی تو باقالی هست

اینکه باقالی های این مرده خیلی عجیبه وقتی میخوری دوباره هم میای میخوری

خب حتما خوشمزست

نه افتضاحه خامه بیشترش سرکشم مزه بیشتر آب میده نصفش قاطیه

خب پس چرا میان اینقدر میخورن

خب رازش همینه دیگه که چرا منم همش میام همینجا باقالی میخورم

خب شاید باقالیش رو  بعضی موقعا خوشمزه درست میکنه

نه چند دفعه خوردم افتضاح بوده

خب چرا نمیری جای دیگه باقالی بخوری

خب برو بخور بعد میفهمی

خیل خب میرم

سلام آقا

سلام بهبه چقدر شما خوش تیپی وقتی دیدمتون گفتم حتما گانگسترید

واقعن لباستون قشنگه مارکه

بله مارکه

سلام حاج آقا

حاج آقا باباته

چرا

من مکه نرفتم

مکه هم برم حاجی بهم بگن همینو میگم

چرا

چون حاجی شدن کار سختیه

چرا سخته

هنوز جوونی کلت بوی سبزی دلمه میده

قبلان قورمه میداد

اون قدیما بود الان دلمه ای مده

مگه شما هم رو خط مد هستید 

بله جورابم همش پاره هست

اون که مد نیست خانومتون بدید بدوزه میاد رو فرم

من خانم نداشتمو ندارم من آقام

مگه من گفتم خانم هستید

نه پسرجان من نگفتم که من خانم یا آقام چرا حرف میزاری تو دهن آم

خب شما آقا هستید دیگه یک آقای محترم

مگه آقا غیر محترمم داریم

بله همین دوستم یک آقایه غیر محترمه

چرا؟!

چون میگه اینجا باقالی هاش خامه

ای نامرد چرا میگی

من نگم خودش میفهمه باقالیاش خامه

کی گفته باقالی من خام پزه خیلی هم جاافتادست بخورید امتحان کنید بعد نظر بدید

یک ظرف بریز

میشه 5 تومن

در نمیرم

نه اول تصفیه بعد باقالی

خب 5 تومن بیا

چند لحظه واستا پر سرکه کم سرکه

پر سرکه

جوون سرکه دوست داری

بله

منم دوست دارم

مخصوصن بالزامیک

اه چه با کلاس ایتالیایی هستید

داغون هر کی بالزامیک بخوره میشه ایتالیایی

نه گفتم تو سن و سال شما بالزامیک فکر کردم میگید  سرکه مشت قربون

مشت بله قربون ولی مشت نه

آهام همون بالزامیک خوبه

فکر کردید خودتون موهاتون سیاهه فقط  یاد دارید

نه خب متدش یکمی دور از ذهن میومد

تو اصلان تا حالا غذای اصل خوردی

غذای اصل چیه دیگه

آهام دیگه نخوردی

اینایی که شما جوونا میخورید همش فست فوده

روغن بعدشم اصل نیست

کی گفته

چرا دیگه همبرگر اصل خوردی

بله

نه دیگه فکر میکنی خوردی

تا حالا فیلم دیدی

بله فیلم من قناری چرا نداری

برو بابا هیچکاک نگاه کن عمووووو

هیچکاک شنیدم فازتون بالاست ها

فاز تو پائینه خان دایی............

شما چند سالتونه

من آواز 15 سال دارم

آهام دیدم خیلی قشنگه

چی همون دیگه

تو تا حالا آواز اصیل گوش دادی

اصلان موسیقی چی گوش میدی

وقتی آسمون  رفتی چرا اینقده غم داشت

برو بتهوون موتسارت  برو هیچکاک فیلماشو نگاه کن برو  غذای اصل بخور

همین باقالی که الان داری میخوری غیر اصله

نه خیلی خوشمزست

مگه پسرتون نیست

خب باشه مگه من وزن میکنم ببینم پسرمه بهت بگم خوبه یا بد 

من وزنم رو کیفیت کارشه که میدونم افتضاحه

پدر جان اگه بده چرا میای پس پیش من میخوری

برا اینکه هر کی میاد بهش بگم چقدر افتضاحی

خب مشتری هامو میپرونی

من مشتریتو میپرونم بهتره تا فحش بخورم صبح تا شب

هی بگن دیگه میدونی

خب کار من اصلش سمبوسه بوده

خب پسرجان سمبوسه بپز بده دست مشتری

خب سمبوسه نمیصرفه دیگه بعدشم الان سرد شده باقالی طالبشن

خب سرد بشه مگه سمبوسه سرده

تازه سمبوسه هم اصل نیست سمبوسه نخوردید

ببخشید شما  میگید اصل اصل مارو مهمون کنید به یه اصل

بیا پسرجان این ساندویچ پنیره بخور نظرتو بگو تو پلاستیک تمیز

ممنونم پنیرم شد دعوت

بخور حالا

خیل خب اصرار میکنید چشم

وای چه طعمی داره چه سبزی خوش بو و معطریه

خب اصل چیه

همینه همین

خب من برا ساندویچ پنیر نگفتم برا این گفتم که بفهمی  اصل چیه

پنیر و سبزی خوردی تا حالا

زیاد اصلان این مزه ای نیست

شما از کجا پنیر سبزی خرید میکنید

از هیچ جا

خودم درست میکنم.خودمم میکارم برداشتم میکنم

یعنی همه چی رو میکارید

من اصل هر چی رو قبول دارم

من اگه  واستم باقالی درست کنم حوصله میکنم.نه زود بپزه که بدم دست مشتری

بعد بفهمه خام بوده اصلان زیر شعله زیاد

جا نیفتاده

سوپم با قلم بخور پسرجان

سوپ بدون قلم مثل آب حوض میمونه که بهش چیزی اضافه کنن

اما سوپ قلم نمیزاره زود پوکی استخوون بگیری

جا افتاد پسرجان

بله البته من سوپ خوردم سوپ قارچ

کجا

کافی شاپ چقدر از این ورا

برا همینم هست که درست اصلو نمیفهمی

خب من ذائقه ام اینجوریه اسنک دوست دام

اسنک.کالباس.سوسیس

اینا شد غذا

پس غذا چیه

غذا,,آبگوشت با  دمبله  قزک  نه زود زیر گاز روشن  جانیفتاده

دوستم میگفت شما حوصله هیچکی رو ندارید باهاش حرف بزنید

چرا حوصله دارم .میدونی حوصله حرف های الکی رو ندارم

حرف الکی چیه

حرفای بیخود

چه حرفایی

همین حرفایی که بعضن میزنن نمیدونم برند لباست چیه نمیدونم فلان

برند لباس که شما فازتون بالایه خوبه که

برند لباس من نیست نگرد برند مرند نداره  خیلی وقته میپوشم

چطوری نگهداشتید که نپوکیده

آهام نترکیده چون نترکوندمش  باهاش درست تا کردم

مگه شما همیشه رو خط عابر پیاده نیستید

کی گفته

خیلیا

من همیشه رو خط عابر پیاده نیستم

من همیشه رد میشم

خب چرا

چون دوست ندارم برم خیابون بالاتر

چرا

چون خط واسه من همین عابر پیاده هست

من با اون عابر پیاده ها کاری ندارم

چرا

چون عابر پیاده همیشه سوار میشه میره

اما اینجا عابراش  رو میشناسم

مگه همه آدما فقط از این جا میرنو میان خیلیاشون میرن سوار میشن نمیان

خب دیگه میگم نمیفهمی همینه

دست شما درد نکنه یعنی نفهمم

نه دیگه فرق موی سیاه و سفید همینه

وقتی 60 سال از این عابر رد بشی

خاکی باشه آسفالت باشه رد بشی

سیل باشه.طوفان باشه آروم باشه رد بشی

میفهمی چرا همش از اینجا رد بشی

تازه چهل سال دیگشم نگفتم 

پس تازه اول چهل چهلیتونه

بله گفتم دیگه من آواز 15 سال دارم

بقیشم حساب نکردم

شما زن ندارید بچه از کجا دارید

آهام فضولی دیگه

نه فضول نیستم

آخه مگه این پسرتون نیست شما که ازدواج نکردید پسر از کجا

از تو لپ لپ

وای چقدر شما بامزه اید

پسرجون هر پسری پسر خود آدم نمیشه مگر آدم بشه

چجوری

اینکه بفهمه باقالی خام دست مشتری نده

برا همینه که همه دوست ندارن من باشم کنار اون خطی که عابر میگن اصلان نیستم میگن هستمو

اینها

چرا

چون من میزنم تو برجکشون

رک میگم

آدما دوست دارن تعریف کنی بعضن ازشون 

خیلی بعضن

ولی من عیبشونو میگم تا درست بشن

مثلان بفهمن وقتی دهنشون پر هست حرف نزنن

یا سر جا زدن همو  نخورن

یا حق همو نخورن یا اگه این باقالی فروشی که ساکته گوش میکنه دوستت

بفهمن باقالی با تعریف 5 تومنو نخورن تا بره باقالیشو درست کنه

دوستت هی میاد ,,,,,بهش میگه خوش تیپ باز میاد منو میگن نیستم تو عابرا بعضی ها هم میگن هستم

ته همین کوچه بن بست اگه بری باز بر میگردی اما اگه بدونی بن بسته بری پشت سرت میان

بعدم بر میگردن اما اگه درست نگاه کنی بری از کوچه  روبرو دیگه به بن بست نمیخوری چون از اینجا که نگاه کنی بن بست نیست

ولی این بن بسته آدما میگن بریم تهش شاید باز باشه در حالی که میبینن تهش بن بسته

حالا پشت سرتو نگاه کن دوستت نیست

اون گاری رو هم نگاه کن داره میره فاصله بگیره از من

حالا تو چرا موندی

خب شما حرف درستو میگید من واسه همین موندم

تو هیچی نمیفهمی

برو آقا حوصله داری من رفتم

چی شد رفتی تو هم اگه داری میری گوش کن اونی که همه چی میفهمه فقط خداست ما هممون نیستم ولی اون بوده هست

نیستی ما همینه که فکر میکنیم هستیم همین برو بسلامت

===

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

شهریور 1399

جایی که زندگی بود...

پنچره را باز میکند .نگاه میکند.سایه روی دیوار میدونی  پشت این خونه یک  بهشته.یک بهشت کوچیک اونجا کلی آدم زندگی میکنند.مردی از درون سایه بیرون می آید.کجا کسی زندگی میکند کو ببینم.اونجا نگاه کن .اونجا که زمین خشک و با علف های هرز هیچ چی نیست .چرا نگاه کن کلی آدم خوشحال هستند وسط اونجا نشستن دارن حرف میزنن. کجا اونجا رو میگی اونجا فقط یک بشکه خالی هست. و کمی برگ و کمی کاغذ باطله چقدر زمین نامرتبیه . نه آخه من میدونم اونجا بهشته.یعنی اینجا جهنمه.

نه اینجا جهنم نیست اما اونجا بهشته. راستی تعریفت از بهشت چیه؟

بهشت اونجایی که دل آدم خوش باشه آرامش داشته باشه اونارو نگاه کن چقدر شادند و آروم.بله اونا خیلی شادند و آروم منتها من چی بنظرت عجیب نیستم از سایه بیرون اومدم جلوت دارم حرف میزنم.

نه از نظر من خود این جهان عجیبه. نه تو نه من نه اونایی که تو نمیبینی. خب من اونارو اونجور که تو میبینی نمیبینم. ولی من برام اونجا یک بشکه هست. و برگ کاغذ اگه همه رو بخواهم به دید خودم ببینم. یک حقیقت تلخ از ریختو و پاشو یک زمین محل انباشته شده از بیهودگی هست. اما تو اونجارو برا خودت بهشت میبینی. خب میدونی اینجا روزی زمین خوبی بوده خونه خوبی بوده آدمهای اون شاد بودند. و بشکه نبوده و علف هرز نبوده محل انباشته شدن زباله هم نبوده اونجا یک خانواده پر از محبت مهربانی زندگی میکردن.

پس کجا هستند.خب یکیشون خودتی دیگه از تو سایه اومدی بیرون .پس چرا من اون چیزهارو یادم نمیاد .چون دیگه نیست یک روزی بود اما حالا نیست.

پس بقیه کجا رفتن.میدونی  بقیه که میگی خانوادتن اونها هم نیستن. تو از کجا اونها رو میشناسی منو میشناسی از اونجایی که منم جزو همون خانواده بودم.

نه تو جزو خانواده من نبودی تو فقط یک  خاطره هستی هیچکسی تو رو به خاطر نمیاره منم سایه ای ازم مونده.

مهم این نیست که کسی منو به خاطر نیاره مهم اینه که برا من اونجا بهشته.

نه بهشت این نیست.بهشت جایی که دیگه سایه نباشه.مهم سایه ها نیستن مهم اینه که روزی همین سایه ها هم حرف میزنند.

میدونی کل این جهان و همین که تو از من نترسیدی نشون میده که جهان ما عجیب تر از در اومدن من از سایه هست.

نه خود تو عجیب نیستی آدمها از تو عجیب ترن. همشون یعنی نه خب ولی زیادن.اونها الان هم خودشون هستن هم سایشون ولی این سایه ها این آدمها همیشگی نیستن برا همین خیلی خیلی فکر میکنم اون زمین بایر بی درخت و از نظر تو انباشته از  کاغذ باطله پر از قصه هست.

پس تو نویسنده هستی.نه من نویسنده نیستم من شخصیت یک داستان هستم.خب بالاخره شخصیتی هستی. ای چه عرض کنم منم تو دل همین داستان میمونم.

مهم اینه که من تو یه قصه شروع شدم.و تو از توی دل قصه بیرون اومدی. ولی  ما هممون روزی یک قصه میشیم. مثل یک قطار که میره تا به ایستگاهی برسه که بهش میگن ایستگاه آخر.بعد اون مسافرای دیگه میان میرنو قطار میره میاد . قصه ها همینن یکی بودو یکی نبود.حالا اون خونه رو نگاه کن بنظرت الان چجوریه. خب الان  بازم زمین بی مصرفه. هیچی بی مصرف نیست. شاید اگه یادت بیاد برات اون خونه دیگه یک  زمین بی حاصل نیست تو به اون خونه نگاه میکنی که الان خونه ای دیگه نیست اما اگه یادت بیاد اون خونه برات میشه زندگی.چون اون خونه رو یادت نمیاد شده برات یک زمین بی مصرف این ذهن ما هست که زندگی میکنه نه اون زمین بی مصرف خالی از سکنه.اگه تو توانایی ساختنت خوب باشه.اگه تو توانایی پردازش ذهنت خوب باشه اون یاد اون درون رفتن ها زنده میشن. همه ما رفتنی هستیم روزی میام میریم. چه قصه های غمگین شادی درون تفکرات رفته مانده هست. مهم اینه که یادت بیاد هر چند دوست داشتنی یا غمناک.پشت این خانه خانه ای بوده که الان دیگه نیست روزی هم همین خونه دیگه نیست منو سایه تو هم دیگه نیست. سایه من الان هست.همه چی هست نیست داره.مهم اینه که بتونی نیست هست ببینی . والا همه رو نیست میبینی.واقعیت حقیقت اینه که ما قصه ای هستیم که هست نیستیم. خیلی ها بودن الان نیستن . و خیلی ها میانو خیلی ها نیستن.شاید روزی کسی رو ببینی که نمیشناسی. شاید روزی هم کسی رو ببینی که میشناسی.نشناختن مهم نیست. مهم شناختن نشناخته هاست. حالا این سرنوشت خودش تو قصه زندگی ورق میخوره. حالا فضای بسته یا برای یکی فضایی به وسعت یک بستر خیلی بیشتر.اینکه کجا بیای و چجوری چگونه .

راست میگن که آسمون همه جا یک رنگه. آسمون که حالا یک رنگ چند رنگو اینها بستگی داره.مثلان آمان از بلندی یک قله بلند یک رنگ قشنگتره.ستاره ها. نه بنظر من همه جا یک رنگه. نه بنظر من اینجوری نیست.درختا همه یکجورن درسته نه بنظر من همه یکجور جورین که بتونی جوری بشن که حرف بزنن. مگه درختم حرف میزنه. مگه خرسم راه میره. وای خرس راه نمیره درختم حرف خودشو میزنه. مهم اینه که چجوری حرف بزنه. آهام مهم چگونگی اونه. بله مهم چگونگی چگونگی هاست.

والا از نظر تو اونجا یک زمین بی حاصله حاصل فکر تو اون زمین رو حاصلخیز میکنه والا همه چی حتی آسمون هم یک رنگه. میدونی من تو رو درک نمیکنم. ولی من تو رو درک میکنم. تو میخوای همه چی رو همونجوری که هستن ببینی در حالی که میتونی  اونو اونجوری ببینی که میشه دید. حتی یک درخت هم زندگی داره. به شرطی که روایت یک زندگی رو برات ترسیم کنه. حتی یک آسمون یک زمین.میدونی این دید و تفکر ما هست که با هم فرق داره. اما در اشتراکات بینایی چشایی و گوش  یکی هستیم.نه من گوشم نمیشنوه. خب منظورم حالا قدرت گوش رو بده به چشم. من چشمم درست نمیبینه. خب چشم رو بده به چشایی چشائیمم درست نیست بده به پا . پامم درست راه نمیرم بده به دست دستمم درست کار نمیکنه. بده به ابرو ابرومم کار نمیکنه. کلن پس  چجوریاست آهام سوال پر مغزی کردی چون من یک سایه هستم از یک سایه توقع داری  که چکار کنه. خب الان که بیرون اومدی. خب درست سایه که اینها رو درست نداره. الان بله کلی گفتم. خب بله برای انقلط کلن رو هر کلمه با من اختلاف داری. آه آفرین دقیقش همینه. کلن من سفسطه میکنم تو برام بچین من باز سفسطه میکنم یعنی تو سایه یه فیلسوفی. نه من سایه فیلسوف نیستم کلن در طول حیاتم همه چی رو رد میکردم الانم تو رو رد میکنم. آهام از این دنده چهار لجی ها بودی بله چجورشم بعد که رفتی به موت بازم لجبازی.کلن همینم که هستم. خیلی راضیم مثل کره شمالی که مردمش فکر میکنن تو بهترین جا زندگی میکنن. آهام تو پس تو خودت موندی. آره دیگه همینطور موندم تا سایه کشیدی بیرون. پس  سفسطه تو تمام نشده نه اتفاقن پرورش یافته تر شده لجباز تر هم شدم الان تو بگو زمین گرده من میگم مربع.کلن اینجوری حال میکنم. خیلی متد عجیبی هستی بله الان تو دفتر صد برگ بیار من میگم سی برگه. تو بگو ماه اون شکلیه من میگم یک شکل دیگه من کلن اینجوری هستم. چرا خب باحاله دیگه مخالفت میکنم تا  ببینم میتونی منو قانع کنی. آهام یک چی تو مایه های جاذبه زمینو افتادن سیب میگی نه گلابی بود. زمینم نبود جاذبه هم نبود . تاریخ رو تحریف کردن  نامردا. عجب. زمین گرد نیست نه متساوی   الجمع مربعون  ال کلن اضافه میکنی کلن ال که اضافه بشه زبان تغییر میکنه. پس زیر نویس اون چی. نداره کلن صامت فرض کن.

راستی حالا غیر شوخی مربع متساوی جمعو تقسیم الان خدا وکیلی این داستان به کجا میرسه. 

خب داستان به اینجا برسه که تو قانع شی که زمین گرده اُمونم همه جا یک رنگ نیستو اون زمین خشک زندگی جریان داره

نه دیگه قرار نیست داستان رو تو جمع کنی من قراره تغییر بدم یک نوع  حرف دارم جدید شیک خیلی رمانتیک.

بگو خب سایه بیرون آمده از دیوار

میدونی زمین چه گرد باشه چه مربع آسمون چه رنگی باشه چه سیاه سفید زمین خالی باشه یا پر سایه باشه یا نباشه تو باشی من نباشم همه اون موقعی معنا پیدا میکنه. که ارزش هر کدوم سرجای خودش باشه. ارزش مهمتر از بودو نبود ها هست مهم اینه که اگه واقعا معتقدی اون زمین الان خالی نیست پاش واستی و اثبات کنی و ارزش اون زمین رو بنا کنی والا  میشه صرف خالی از هیچی. مهم اینه که بتونی برا این زمین زحمت بکشی تا بیاد به یک بنای نو و دوباره گرمایی بیاد درون اون از شادی والا میشه یک زمین بدون اسکلت خالی حتی بدون اسکلت. اما مهم اینه که ده نفر تو اون زمین اگه بیان میشن صد نفر والا تک میشه فکر تو و اون زمین مهم اینه که از دل اون زمین جریان زندگی بیاد بیرون و الا میشه همون سایه ها همون ذهن اینکه یک روزی اینجا زمینی بودو آدمهایی بودن که خیلی از زندگیشون راضی بودن مهم پرورش دوباره اونه والا همونجور بدون مصرف در ذهن میمونه. حالا آسمون و زمینو طبیعت همه برا اونن که بشه ماحصل کلو از یک امر مهم به درستی چینش کرد اگه یک نفر به طرف دیگه شنا کنه و هیچکس اون سمت شنا نکنه فقط یک نفره که به ساحل میرسه. و چیز خاصی اتفاق نیفتاده اما اگه کنار اون ده صد هزار و... بیان میشه اون چیزی که همه ببینن و برسن به اون مهم اینه. مهم کاری که باید انجام بشه مهم اونه که کاری بشه که اتفاق مهمی از دل اون بیاد بیرون والا زخم میمونه مرحم نیست. مهم اینه که جریان شنایی که همه هم فکر کنن درسته رو بر عکس یک نفر برگرده و همه بدونن اطمینان کنن درست جهتیه و بیان به این میگن ساحل نجات والا تک نفری تنها رفته تنها ساحل رو پیدا کرده.برا همینه که تصور اون خونه رو اگه بمن انتقال بدی منم میتونم با تو همراه بشم والا تک ذهن باقی میمونه. و حالا آسمون زیبا و همه مهم انتقال کامل اون به نفر بعدیه. مطمئن باش انسانها به اصول درست یدفه نمیان چون انسانی کم کم در یک کار درست مخصوصان همون آسمون یک رنگه این حرفها کم کم میشن یک هدف درست برای اصل اون که به درستی رهنمود کنه. حالا  فهمیدی من مشکلم در اینه که بتونی سایه منو برام با گوش شنوایی و دید و همه رو برام ترسیم کنی تا من به درک اون برسم. والا صرف میشه برداشت. مهم فهمیدن کامل اون دید هست از آنچه اتفاق میفته تو قصه. چون مطمئنن تو قصه  پردازش مهمتر از گفتن دیدن داستانه. حالا من که یه سایه داستانی هستم میرم تو اما تو دل قصه نمون قصه رو پردازش کن تا برسی به اینکه چرا قصه شروع شده و چی میخواد به خواننده بگه و انتقال بده. مهم اینه که تو دل قصه ها حرفی باشه که خواننده داستانی بخونه که یدفه هم حالا شخصیت های اون با اون حرف بزنن. مستقیم . منم دیگه میرم سایه بشم تو هم قصه نشو . پشت تفکر این خونه تفکرها هست. به وسعت یک شهر یک کشور یک جهان.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

قطار شماره 123/داستان شماره/1/

قطار به آرامی شروع  به حرکت می کند ..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123...

رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی.چندبچه.گربه ای که می لنگد...بچه ها برای مسافران

زبان درازی می کنند.کوپه32-پسری جوان شصتش را به آنها نشان می دهد.کوپه32-پیرمردی در حال حل کردن

جدول روزنامه تاریخ گذشته ای است که همان پسر به او داده.گربه ای که می لنگید اسیر دست بچه ها شد وبه

بدترین وضع ممکن با حداقل امکانات کشته شد.در واگن 10انتهای سالن تو دستشویی پسر بچه ای گیر کرده است.کوپه32

-مادر در حال پوست کردن نارنگی و دادن سیب به پسربزرگش و پدرش است .با راهنمایی فروشنده کیک و کلوچه و ساندیس

کوپه 28 پسر بچه از داخل دستشویی نجات پیدا می کند .پسر عصبانی ..راننده قطار عصبانی .قطار .قطار.قطار می ایستد...

بعضی ها سرشان را از پنجره بیرون آوردن ..و خیلی ها با همهمه خود همان کار را کمی بی حوصله تر انجام می دهند.

پیرمرد کوپه 32انگار نه انگار که ممکن اتفاقی افتاده باشد در حال حل کردن جدول و خوردن نارنگیست .چادر مشکی

قرمز .موهای مشکی سفید.کنسرو له شده ی ماهی.چشمان وحشت زده و دمی که کنده شده و گوشه ی ریلی افتاده است.

قطار ایستاده پیرزن روی ریل افتاده.پسر بچه در دستشویی گیر افتاده بود..عصبانی بود صدایش به جایی نمی رسید

فقط گوش می داد به حرف فروشنده..فروشنده صدایش را نمی شنید .پیرزنی عکسش در گوشه ای از خانه به دیوار زده شده است.

کدام خانه -همان خانه ای که روبه روی نرده های آبی جنب بقالی کوچکی سالیان سالست که هست و قطار هایی که از آنجا رد

می شدند و رد می شوند و رد خواهند شد ..بقالی کوچک زاده.راننده قطار با افسر انتظامی گشت داخلی موضوع را گزارش می دهند

عده ای جمع شده اند پیرزن را شناسایی می کنند.حسن پیراهنش را می تکاند موگربه به داخل چاه دستشویی می رود غذا آبگوشت

دارند.قطار حرکت می کند در کوپه 32بسته است .آمبولانس از قطار و قطار از آمبولانس دور می شوند .ساعت 3 حسن در پشت

آشپزخانه را باز می کند و روی صندلی پشت میز آهنی می نشیند بقالی کوچک زاده باز است.قطار به ایستگاه می رسد و بعد از

کمی توقف دوباره حرکت می کند.فروشنده کوپه 28کتابی بدست دارد و صفحه هفتاد و پنج آن را می خواند ..((من احمقم!))من

به معنی لغاتی که ادا می کردم متوجه نبودم فقط از ارتعاش صدای خودم در هوا تفریح می کردم .شاید برای رفع تنهایی با سایه

خودم حرف می زدم .هفتاد و شش صفحه را چند سفر است که از نو می خواند و خیلی سفرها باید تا بخواند و تمامش کند.

یک روستا با فاصله از ایستگاه از همان شهر توابع نام همان تابلو ..پسر و دختر جوانی و عده ای که آنها را دوره کرده و با

کف زدن و تنبکو فلوت خوشحالی می کنند .عده ای از همان شهر و عده ای از همان روستا دور هم جمع شده اند .پسر

جوانی کنار تابلو ایستاده است و به کارت سفیدی نگاه می کند که با خطوط سیاه اسم دونفر را روی خودش یدک می کشد

فکر زندگی رفتن و مردن و قطاری که به سرعت از تمام زندگی ای که در جریان است رد می شود.قطار می رودو

می رودو می رود؟تا به آخرین ایستگاهش برسد .ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره 123و قطاری که

بزودی به سرجای اولش باز خواهد گشت.

 

قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1388

(از اینجا که من میبینم)

(از اینجا که من میبینم)

دور میدانی که تمام بلوار رو پیش روم میزاشت ایستاده بودم، انگاری که سالها بود که گم شده بودم.

حرفها رو میشنیدم و صدای بوق های ممتد تاکسی ای که داشت با بوق مسافر رو قبل از اینکه بخواد مسیرش رو بفهمه سوار میکرد.همه ی اتفاقات ساده پیرامونم داشت خیلی عادی اتفاق می افتاد.ولی حضور خودم رو اونجا احساس نمیکردم،آدمها از کنارم میگذشتند،گاهی آرام و گاهی کمی تند و خیلی تندتر همه در پی هم میرفتن.چراغ زرد ، چشمک زدن چراغ راهنما و اتومبیل سفید رنگ پارک کرده در کنار توقف ممنوع.پسری تخمه هایش را از جیب شلوار پارچه ای مشکی اش در می آورد،بعضی موقعا دانه دانه میشکند و بعضی وقتا مشتی تخمه را میجود و دوچرخه ای که لاستیکش متوقف شده در رکاب نیمه بالا و پائین پسری که دلش کمی آرامش میخواهد با نگاه هایش و تخمه خوردنش معلوم میشود که از خانه اشان در همان اطراف و کوچه ها بزور خودش را رسانده به سر چهارراه تا کمی تفریح کند.سفری که برای او بسیار جذاب است، نگاه هایی که با کنجکاوی تمام مغازه ها را میپاید جگرفروشی و سوزاندن چند دانه تکه ریز شده چربی و بلند شدن بوی آن.و مغازه قهوه خانه کوچکی با چراغ قدیمی  لاستیکی که دور خورده ومهتابی شده برای دادن نور و ظرف های تخم مرغ و املت و چای.اتومبیل توقف کرده در مقابل تابلوی پارک ممنوع ،به شکل بسیار ساده ای جریمه شد و راننده ای مدام سرش را در جوی آب میبرد و بالا میاورد سرش را با دیدن پلیس و برگ جریمه یدفه حالش خوب شد و با سرعت هر چه تمامتر با دویدن از روی مانع های چیده شده در پیاده رو خودش را به خط جریمه رساند و برگه ای را برای برنده شدنش در این مسابقه دریافت کرد و اشک شوق از برنده شدنش ،انگار که دلش میخواست همانجا به ایستد و چند دقیقه به حالت رقص برگه را به همه نشان بدهد که دیگر بالا و پایین کنار جوی آب نشیند و بیاورد هیچی را بالا و فکرش که قرار بوده مسموم شود را فراموش کند.بعد از فاصله گرفتن مطمئن از پلیس از کنار پسرک رد میشود و چند انتقاد سیاسی اجتماعی را به حالت بسیار مودبانه و گفتمانی با پسرک رد و بدل میکند، آنقدر که لپ های پسرک سرخ میشود و قرمز از این فعل و انفعال مجانی و اینکه دیگر لازم نیست با تمام قوا پا بزند و نرسیده به بن بست دو دسته ترمز کند تا استرس سرعت ،حال تمام شهربازی های نرفته اش را به او بدهد.و اتومبیلی که دیگر کنار تابلوی توقف ممنوع نیست.پسرک با دوچرخه اش کم کم آرام آرام نیم پا نیم پا خودش را به در قهوه خانه میرساند و مستقیم زل میزند به چشم مردی که دارد یک ظرف نیمرو را با چای میخورد آنقدر خیره میشود که مرد کله اش را به سمت دیگری میچرخاند. نا امید از مرد نیمرو خور به سمت جوانی نگاهش را میبرد که دارد یه ظرف املت ربی را با واژه ی املت با گوجه بدون گوجه میزند پشت سر هم لقمه بر اندام 40 کیلویی اش و نگاهی که اصلا از ظرف برداشته نمیشود تا به پسر بیفتد و ته ظرفی که دارد کنده میشود از اسکی نان در تمام شدن ها انگار پسر لاغر اندام علاقه شدیدی به رقص نان و باله در ته ظرف دارد.

پسرک دوچرخه بدست پس از نا امید شدن از تک تک مشتری ها و فن نگاه فیتیله پیچ کن لقمه ای و حتی ظرفی دست در جیبش میکند و یدفه بیرون میکشد دویست تومانی مچاله شده اش را آنقدر که هیچکس نگاهش نمیکند.ولی در برابر خودش این کارش مثل در آوردن اسلحه برای دوئل میماند،دوئلی سخت در برابر منویی که با پول او رقابت میکند.

آرام آرام به سمت کافه چی  حرکت میکند آرمشی قبل از طوفان نگاه های کافه چی،پیرمرد کافه چی تند تند چای میریزد و تخم مرغ میشکند و نیمرو میکند،یه ظرف کوچک رب و یه قندان اختصاصی نیمه پر و دسته های اسکناس هزار تومانی در جیب پیراهنش دسته هایی که همشان در هم پیچیده با کشی به حالت جمع در آمده اند برای تفریق آخر شب.پسر  آرام آرام دویست تومانی را به پیرمرد نشان میدهد و پیرمرد که کم کم متوجه حضور پسر میشود و پول او و گرفتن پول و دادن یه آدامس از روی میز قدیمی اش پسرک فقط نگاه میکند.نگاهی به ظرف های نیمرو و املت و دیزی هایی که دارند برای نهار ظهر مشتری ها آماده میشوند و چند جعبه دوغ آبعلی شیشه ای که در حال چیدن توسط شاگرد مغازه به بهترین شکل ممکن چیدمان در حال انجام شدن است.

وقتی دقیق میشوم دیگر خبری از پسرک نیست و دوچرخه ای که انگار آب شده است در کوچه پس کوچه های پنهان از دید من.کمی راه میروم و دیدم را به آن سمت چهارراه میدهم سمت های مختلف اصلی ها و فرعی ها چهارراه و اتومبیل ها، کوچه های پنهان و آشکار تا نصفه.

پیرمردی با یه کیف و کلی پوشه در دست دارد به داخل کتابفروشی گوشه میدان اول خیابان روبروی آبمیوه فروشی میشود و زنی که از دیدن کتابهای پشت ویترین سیر نشده داخل مغازه میشود داخل همان خیابان دعوایی سر پارک کردن خودرو به راه افتاده است.لگد های پشت سرهم به سپر پراید و چند مشت از طرف صاحب خودروی مقابل یعنی سمند برای جبران خسارت های احتمالی و هجوم کسبه برای دیدن دعوا و شاگردانی که مجبور به ایستادن و دیدن از راه دور میشوند بعضی ها جدا میکنند و بعضی ها نگاه میکنند و بعضی ها تحلیل میکنند مسائل اجتماعی و توقف و پارک کردن را، و پایان دعوا با حضور یه ریش سفید بدون کروکی و اورژانس و رفتن همان پیرمرد آهسته به گوشه ی دیوار.

می نشیند و جعبه ی قرصی را در میاورد و مدام دهنش و فک هایش را به هم میفشارد و یه لیوان آب که بچه ای آن را به او میدهد.با دیدن همان پسر بچه لبخندی ناخودآگاه بر لبم مینشیند انگار از کوچه پس کوچه ها دوباره در آمده و دوباره جلوی من ظاهر شده بود.پیرمرد لیوان آب را میگیرد و به پسر شکلاتی را میدهد.مشتری های دیزی که عمدتا از مغازه هایشان دل کنده اند به سمت قهوه خانه میروند.سرم گیج میرود آفتابی سوزان مستقیم به سرم نور افشانی میکند.

بدجور گرسنه شده ام پا میزنم تند و تند تر انگار سوار همان دوچرخه شده ام دست بر جیب میکنم و 2000تومانی را برای خرید ساندویچ کالباس به فر کار اغذیه فروشی گلها میدهم یه ساندویچ 2 نان کالباس با نوشابه ، فضای داخل مغازه حالم را بد میکند گرمایی همراه با باد پنکه ای که بیشتر گرم میکنه آدم را از بادش.

بیرون میزنم تا شاید پسر بچه را ببینم و نصف ساندویچ را به او بدهم.با دیدن او و آن صحنه حالم بد میشود و ساندویچ از دستم می افتد داخل جوی آب پسر بچه را اورژانس میبرد و دوچرخه ای که حسابی از هم پاشیده است.نزدیک میشوم دوچرخه درست در کنار خیابان روبروی قهوه خانه افتاده است.پیرمرد قهوه چی 200تومانی را به روی دوچرخه می اندازد که راننده ای میگوید به او که نندازد چون پسر بچه خوشبختانه زیاد کاریش نشده است.پیرمرد دست به آسمان میبرد و چند بار خدا رو شکر میکند و به سر کارش بر میگردد و چربی ها را داخل فریزر میکند و پشت میزش مینشیند.

من هم قدم هایم را تند و تندتر میکنم و به ساعت نگاهی میکنم ساعت پنج عصر است باید خودم را به قطار ساعت پنج و سی دقیقه برسانم و به شهرمان برگردم.

 

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

اردیبهشت ماه-1394

((رویای پنهان))

صدای در کتری که داشت خودش رو می زد و نسیم بهاری و قاب عکس گوشه ی اتاق و پیرزنی که خیره به عکس

نگاه می کردهمه و همه منو به این سمت از زندگی می کشید که با هم بودن و دیگر برای همیشه از هم جدا بودن

را در ذهنم مجسم می کرد با گذری به کودکی خودم را می دیدم که بدون هیچ دغدغه ای در حال بازی کردن و کندن

گیلاس از درخت و خواندن کتابهای مهیج و پر عکس و دوچرخه ای که همیشه همدم من بود کمی به جلو می روم

جوانی دوره نا آرامی ها و ناکامی ها و آن موتورسیکلتی که همدم جوانی من بود و حالا دیگر به این فکر نمی کردم

که چقدر زود گذشته است..با خودم می گفتم که این سرازیری به هیچ کس مهلت فکر کردن را نداده  به آرامی نزدیک

آن پیرزن گوشه ی اتاق می شوم به صورتش نگاه می کنم او مرا نمی بیند عجب شکسته شده است..چقدر چین و چروک

های صورتش از غصه زیاد شده است ..به گوشه اتاق می روم و به حیاط نگاه می کنم حوض پر از آب و ماهی های قرمز

چرا یکدفه خالی شده در ته آن یک ماهی را می بینم ولی جان ندارد نگاهم به دوچرخه می افتد صدای چرخ های آن در گوشم

می پیچد صدای آن زنگش درینگ...درینگ کردنش چرا اینطوری زنگ زده شده است چرا چرخ هایش دیگر نمی چرخد

چرا اون زنگ قشنگش از جا در اومده در گوشه ای دیگر موتوری را می بینم که دونفر روی آن نشسته اند چقدر خوشحالند

عجب قشنگه رنگش خیلی توجه ام را جلب کرده ولی چرا اون هم به این روز افتاده هیچی ازش نمونده نگاهم را برمی گردانم

هنوز مادرم را می بینم که خیره به اون عکس نگاه می کنه من هم به اون قاب عکس خیره می شوم خودم را می بینم و روبانی

مشکی در گوشه قاب عکس.

 

داستان کوتاه-رویای پنهان-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1386